تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
بی اتفاق صحبت و بی اختیار هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
چون شمع، می گدازم و روشن نمی شود
کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟
گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا
در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است